نماز ظهر عاشورا

ای ماه محرم!

ای ماه شکوهمند!

میهمان ظهر عاشورای توام.میهمان ثانیه های راز و نیاز مولایم.

آمده ام تا مرا برسانی به سرزمین کربلا به سوز و گداز نهری که امکان سیراب کردن نداشت.

آمده ام تا برای لحظاتی خاکی شوم ،پهن شوم زیر قدوم نمازگزاران ظهر عاشورا تا تمامی لحظه هایم پر شود از بوسه به پیشانی خالص ترین و جان بر کف ترین یاران.

نسیمی شوم که پر شده از مناجات هایی جانسوز ! خودم را به خلوت عارفانه ی ظهر عاشورا برسانم.چقدر خوشبختم که در کوچه های دل امامم و رو به درگاه استجابتت در فرصتی کوتاه قدم میزنم .از اینکه میهمان این صفوف متحد و الهی ام و دست های کریم تو سایبان تمام لحظه های ماست خوشحالم.

یک قبله دعا در ظهر عرفانی عاشورا و یک لحظه اجابت از درگاه تو،همه را آسمانی می کند،گوشهایم را تیز می کنم تا بشنوم آنچه را که امامم در آخرین قنوتش گفت،دستهایش می لرزید زیرا که می دانست آخرین قنوتش هست.

زمین از عطر بندگی حسین ع سرشار شده بود.

آینه ها همگی نشسته اند به تماشای آخرین قنوت .آینه ها به زلالی قلب او و یارانش غبطه می خورند. برکت از آسمان خدا بر لحظه هایشان می بارد و سرشار از بندگی می گردند.

بر زمین ایستاده اند و در باغهای بهشتی در گردش هستند،فرشته ها برایشان دعا می کنند.

یاران امام در رکوعشان به سوی حاکمی سر تعظیم فرود می آورند که پیامبر ولی آن است،روشنی در دلشان می بارد.

نور معنویت در میان قلبهایشان می تابد و ایمان متبلور می گردد.

سجده ی آخر را می خوانند. جهان از لحظه های عاشقی پر می شود،چقدر سخت است آخرین سجده در مقابل پروردگارت وقتی که خودت بدانی که آخرین است. قلب هایشان شکسته و چشم ها بارانیست. مرور می کنند ذکر یا لطیف را .ارحم عبدک ضعیف…

آنان با تمامی وجود می خواهند که بال در بال ملائک تا آسمان بخشایشت بال گیرند و دعایی روحبخش در دل می خوانند.

از حجم اقیانوس دل پاکشان چه گذشت که حضرت دوست چنین اجابتشان نمود و نمازشان را به دیده ی منت پذیرفت.

آیا در آن دعای آخر ما را هم دعا کردند؟؟؟؟

یک جرعه دوست داشتن

پروردگارم!

امشب بیا، زلف سیاه شب بلند شده به بلندای یلدای غریب و بی کسی من !

بیا یک فنجان دوست داشتن مهمان من شو!

ای وجودی که در عین بی تکراریت هر لحظه برایم تکرار می شوی،دل بسته ات شده ام.دلم خاکیست ! وجودم خاکیست!

شراره ی عشقت چگونه از خاک زبانه می کشد؟!چگونه تاب و توان دلدادگی را دارد؟!چگونه می گرید،آه می کشد، از فراغت میسوزد؟!

نکند از روح بزرگت در من دمیده ای؟ از کمال بی نهایتت هدیه ام داده ای ؟

این تویی که به دلم شکوه بخشیده ای ، وجود بی وجودم را من کرده ای وگرنه در هیچ بودن خودم سرگردان می ماندم و منیتی نداشتم .

با اینکه می دانم تو در منی و مرا به آغوش کشیده ای ، در من طلوع کرده ای و اگر آنی از من غافل شوی نیست می شوم ، پس چرا اینقدر تنها هستم ؟ چرا غریبم و بودنت را فریاد میزنم ؟

حال و هوای من شبیه خیلی از من های دیگر است ، نکند با این همه نزدیکی ، دلتنگ از غم ندیدنت ، زرد شوم؛بدون آنکه حس کنم همواره زیر سایه دستان عاشقت نوازش میشوم؛ بدون آنکه درک کنم هر لحظه سر بر شانه های مهربانت دارم ،بمیرم .

مرا بفهمان ! حال که با تمام وجودی که ارزانیم داشتی فریادت میزنم؛ جواهر دلم را به رنگ باران صیقل بزن ؛ غبار فراموشی و غفلت را از فطرت پاکم بزدای .

پروردگارم بیا کنارم !

یک جرعه دوست داشتن مهمانم کن ؛ حیف است تیره و تار بمانم!

حیف است سایه ات را بر سرم حس نکنم!

 

 

 

وصال

در ابتدا هیچ و نیست بودم ، اصلا نبودم ، مقتدرانه گفتی باش؛ هست شدم.

نقاش بی نقش ،نقش زدی وجودم را و با عنایت بی علتت گفتی بمان ؛ ماندم و غرق شدم در احساس بودن.

می دانم حکیمی ، پس عبث نیستم . کائنات تا به حال مرا نگاه داشته پس بیهوده نیستم.

سالها از هست شدنم می گذرد و تعلقات بر پایم زنجیر زده اند ، محکم چسبیده ام به زمین و تن خاکی ام.

داشته هایم را محکم گرفته ام و در آرزوی رسیدن به نداشته هایم گام بر میدارم و گاه می دوم.

وصال به معنای حقیقی کار من نیست ؛ زنجیر تعلقات گسستن ، پر گشودن ، تابی کران پرواز کردن در وجودت هست گشتن ،مرد می خواهد.

دل شب رنگ من در انتظار عبور از دهلیزهای نورانی امید به آینده  ،در آرزوی وصالت و در دور دست خیال ،گاه ثانیه ها را رنگی می بیند.

باید پاره کنم زنجیر تعلقات را ، رها کنم تن خاکی ام را.

شاید در آن روز که بی رنگ شوم ، مرا بخوانی

                                                           و بگویی بمان

                                                                           و مرا غرق کنی در احساس بودن

                                                                                                                     ماندن و یکی شدن.

بیقرار ظهورم

بیقرارم!

از ظهر عاشورا بی قرار شده ام! کجایی منتقم خون خدا ؟ کجایی مرحم رگهای بریده شده مولا ؟ کجایی ؟

آینه های زنگار گرفته ، قرن ها جهالت و سکوت را منعکس می کنند و سالیان سرد و کرخت نیامدنت را فریاد می زنند.

کی می آیی؟ تا زنگار  از قلبهای سیاه شده از تنهایی و بی کسی زمان پاک کنی و گوش هوش زمان را با تلنگری شنوا سازی تا صدای ستمدیدگان بی پناه در آسمان ها طنین افکند و عطر عدالتت ستاره های سوخته و مدفون شده در قلبمان را روشنایی بخشد.

کوچه ها مه آلودند،سحرگاهان  بی تو ،صبحی را نوید می دهند که به تمامی صبح نیست ، آغاز روزیست پرحسرت و بی امید.

کی می آیی؟ تا کابوس شبهای بی فانوس تمام شود ،خورشید به کوچه های تنگ و غم گرفته کاهگلی پای گذارد و نسیم شادی بخش امید تن رهگذران را نوازش کند.

آه که باز جمعه می آیدو من در ثانیه ثانیه های آدینه تحلیل میروم . گواه پرسه های تنهایی من در لحظات انتظار ، تپه ای ماسه ای و زنگاری رنگ است که سکوت را می شنود ، دردهایم را می بیند و به خاطر حال زارم منجی ام را صدا می زند.

کی می آیی؟ تا بدون فاصله حضورت را حس کنم و به سوی ظهورت نماز بگذارم .

کی می آیی؟ منتقم خون خدا ؟

 

بهار ظهور

انتظارت تنم را همچون بوته های خار خراشیده است.

مشتاقانه در پی بهار ظهورت لحظه شماری میکنم به امید آنکه شمیم دلنواز حضورت شکوفه های سپید دیدار را بر تنم برویاند و گل های باورم را بپروراند.

ای خورشید حسن!

تو خواهی آمد و بر سریر پادشاهی ظهور خواهی کرد. تو یوسف زهرایی و عطر عدلت کنعان زمین را فرا میگیرد و صدای هلهله ،شادی و پایکوبی از کلبه احزان بلند شده و به گوش ساکنان آسمان می رسد.

در آن روز با شوق تمام،لحظات بودنت را نظاره می کنم.

نیم نگاهت،بید خشکیده و تنهای تنم را برگ باران می کند.خال و چشم و ابروی نگارم شفا می دهد روح و روانم را.

آه می ترسم !

میترسم که از خوشحالی همان دم جان بدهم.

آه بمیرم!

 

 

 

 

1 3