بهار ظهور
انتظارت تنم را همچون بوته های خار خراشیده است.
مشتاقانه در پی بهار ظهورت لحظه شماری میکنم به امید آنکه شمیم دلنواز حضورت شکوفه های سپید دیدار را بر تنم برویاند و گل های باورم را بپروراند.
ای خورشید حسن!
تو خواهی آمد و بر سریر پادشاهی ظهور خواهی کرد. تو یوسف زهرایی و عطر عدلت کنعان زمین را فرا میگیرد و صدای هلهله ،شادی و پایکوبی از کلبه احزان بلند شده و به گوش ساکنان آسمان می رسد.
در آن روز با شوق تمام،لحظات بودنت را نظاره می کنم.
نیم نگاهت،بید خشکیده و تنهای تنم را برگ باران می کند.خال و چشم و ابروی نگارم شفا می دهد روح و روانم را.
آه می ترسم !
میترسم که از خوشحالی همان دم جان بدهم.
آه بمیرم!
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط حميده رحيمي در 1397/02/11 ساعت 07:56:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید