وصال
در ابتدا هیچ و نیست بودم ، اصلا نبودم ، مقتدرانه گفتی باش؛ هست شدم.
نقاش بی نقش ،نقش زدی وجودم را و با عنایت بی علتت گفتی بمان ؛ ماندم و غرق شدم در احساس بودن.
می دانم حکیمی ، پس عبث نیستم . کائنات تا به حال مرا نگاه داشته پس بیهوده نیستم.
سالها از هست شدنم می گذرد و تعلقات بر پایم زنجیر زده اند ، محکم چسبیده ام به زمین و تن خاکی ام.
داشته هایم را محکم گرفته ام و در آرزوی رسیدن به نداشته هایم گام بر میدارم و گاه می دوم.
وصال به معنای حقیقی کار من نیست ؛ زنجیر تعلقات گسستن ، پر گشودن ، تابی کران پرواز کردن در وجودت هست گشتن ،مرد می خواهد.
دل شب رنگ من در انتظار عبور از دهلیزهای نورانی امید به آینده ،در آرزوی وصالت و در دور دست خیال ،گاه ثانیه ها را رنگی می بیند.
باید پاره کنم زنجیر تعلقات را ، رها کنم تن خاکی ام را.
شاید در آن روز که بی رنگ شوم ، مرا بخوانی
و بگویی بمان
و مرا غرق کنی در احساس بودن
ماندن و یکی شدن.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط حميده رحيمي در 1397/02/20 ساعت 06:11:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1397/02/23 @ 07:19:13 ب.ظ
حضرت مادر (س) [عضو]
سلام احسنت
1397/02/22 @ 08:45:17 ق.ظ
خادم المهدی [عضو]
زیبا نوشتی
1397/02/21 @ 07:46:59 ب.ظ
یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
سلام علیکم.
پرواز مرد می خواهد..
و می توان با توکل مرد میدان شد..
1397/02/21 @ 04:26:02 ب.ظ
MIMSHIN [عضو]
خدا به ما و شما معرفتش رو ازرانی کنه، ان شاء الله