یک جرعه دوست داشتن

پروردگارم!

امشب بیا، زلف سیاه شب بلند شده به بلندای یلدای غریب و بی کسی من !

بیا یک فنجان دوست داشتن مهمان من شو!

ای وجودی که در عین بی تکراریت هر لحظه برایم تکرار می شوی،دل بسته ات شده ام.دلم خاکیست ! وجودم خاکیست!

شراره ی عشقت چگونه از خاک زبانه می کشد؟!چگونه تاب و توان دلدادگی را دارد؟!چگونه می گرید،آه می کشد، از فراغت میسوزد؟!

نکند از روح بزرگت در من دمیده ای؟ از کمال بی نهایتت هدیه ام داده ای ؟

این تویی که به دلم شکوه بخشیده ای ، وجود بی وجودم را من کرده ای وگرنه در هیچ بودن خودم سرگردان می ماندم و منیتی نداشتم .

با اینکه می دانم تو در منی و مرا به آغوش کشیده ای ، در من طلوع کرده ای و اگر آنی از من غافل شوی نیست می شوم ، پس چرا اینقدر تنها هستم ؟ چرا غریبم و بودنت را فریاد میزنم ؟

حال و هوای من شبیه خیلی از من های دیگر است ، نکند با این همه نزدیکی ، دلتنگ از غم ندیدنت ، زرد شوم؛بدون آنکه حس کنم همواره زیر سایه دستان عاشقت نوازش میشوم؛ بدون آنکه درک کنم هر لحظه سر بر شانه های مهربانت دارم ،بمیرم .

مرا بفهمان ! حال که با تمام وجودی که ارزانیم داشتی فریادت میزنم؛ جواهر دلم را به رنگ باران صیقل بزن ؛ غبار فراموشی و غفلت را از فطرت پاکم بزدای .

پروردگارم بیا کنارم !

یک جرعه دوست داشتن مهمانم کن ؛ حیف است تیره و تار بمانم!

حیف است سایه ات را بر سرم حس نکنم!

 

 

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.